داستان
2 سال قبل - 158 بازدید

روایت شما؛ کابوس در بیداری


من صدیقه طوفان، دانشجوی رشته‌ی علوم سیاسی روابط بین‌الملل در دانشگاه ابن سینا هستم. چند سال پیش تحصیل را با تمام شور، هیجان ‌و اهداف دراز مدت آغاز کردم. تمام این سال‌ها هر روز، زحمت کشیدم. طی کردن مسیر طولانی، مشکلات رفت و آمد، ترانسپورت و... کار هر روز من بود. همه را به جان خریدم تا بتوانم به موقع به صنف درسی‌ام حاضر شوم. درسی که با تمام وجودم می‌خواندم و عاشق‌اش بودم. اکنون دانشجوی سمستر ششم دانشگاه هستم، دو- سه سمستر اخیر را با هزاران مشکل، زیر چتر حکومت سرپرست خواندم. طی این مدت قوانین محدود کننده‌ی زیادی بر زنان وضع شد. تمام این قوانین و مقررات را تنها بخاطر آرزو و آرمان‌هایی که داشتم پذیرفتم صرف به این جهت که نمی‌خواستم قطار رسیدن به آرزوهایم متوقف شود. می‌خواستم از تاریکی و جهل نجات پیدا کنم. زیرا خواستار زندگی ذلت بار و زندگی کور کورانه نبودم. می‌خواستم آگاهانه زندگی کنم. درک اساسی و درستی از زندگی داشته باشم و مفهوم زندگی را درست بدانم و به هیچ وجه خواهان یک زندگی معمولی نبودم. باور داشتم که تمام این‌ها از طریق علم و دانایی امکان پذیر است. اما با هزاران تأسف همه چیز نابود شد. روزهای آخر آزمون‌مان بود، صبح زود در مسیر کورس بودم که یکی از دوستانم به من تماس گرفت و پس از احوال پرسی، پرسید که آیا امتحانات ام را تمام کرده ام یا خیر؟ پاسخ دادم که هنوز امتحان‌هایم تمام نشده و باقی مانده است و با کلی ذوق و هیجان برایش گفتم که اگر امتحان نداری خوب است که شب یلدا را با هم جشن بگیریم. اما او گفت که خبر داری که دانشگاه‌ها را بسته‌اند!؟ باورم نمی‌شد. با تعجب پرسیدم چه می‌گویی؟ و او بار دیگر حرفش را تکرار کرد و گفت که دانشگاه‌ها را بسته‌اند. من از این خبر بی‌اطلاع بودم. شوکه شدم، باورم نمی‌شد. سریع انترنت‌ام را روشن کردم. اطلاعیه وزارت تحصیلات عالی را دیدم که به ‌راستی دانشگاه‌ها را به روی دختران بسته است. بسیار ناامید و جگرخون شدم، به راه ام ادامه دادم تا به کورس درسی‌ام برسم. در مسیر راه دختران دانش‌آموز کورس «کاج» و«کوثر دانش» را دیدم که گریه کنان، کتاب‌های‌شان را به دست گرفته و به سمت خانه‌های‌شان می‌روند. از آن‌ها پرسیدم چی شده؟ گفتند کورس‌ها را هم بستند و دختران اجازه‌ ندارند در هیچ جایی درس بخوانند. از من پرسیدند که خواهر؛ تو بگو گناه ما چیست؟ منی که خود هنوز در شوک بسته شدن دانشگاه‌ها بودم و نتوانسته بودم که این موضوع را هضم کنم، تنها با سکوت به آن‌ها نگاه کردم و تمام جواب من بغضی بود که راه گلویم را بسته بود. خسته و ناامیدتر از هر زمان دیگری شدم. حتی آفتاب به قشنگی روزهای دیگر نبود. احساس کردم دیگر حتی نمی‌توانم نفس بکشم. لحظه‌ای آرزو کردم؛ ای‌کاش خداوند از این زندگی نامعلوم و بی‌معنی آزادمان کند. دعا کردم که خدا جانم را بگیرد. این‌گونه حداقل یک‌بار می‌مُردم نه هر لحظه. من تنها نیستم، این تنها درد من نیست. تمام زنان و دختران افغانستان مشترک هر لحظه مرگ را تجربه می‌کنند. گاهی خودمان و گاهی آرزوهای‌مان زنده زنده دفن می‌شود. خطاب من و هم‌نسلانم به کسانی است که باعث و بانی تمام این نابرابری‌ها، ظلم و استبداد شدند؛ زندگی ۳۶ میلیون انسان را به قهقراء بردند؛ زندگی نسل جوانی که نیمی از پیکر جامعه هستند را خراب و نابود کردند. اما زندگی‌ خودشان را نجات دادند و اکنون در بهترین کشورهای دنیا و در بهترین شرایط زندگی می‌کنند. شماها دختران و پسران‌تان در امن‌ترین و بهترین دانشگاه‌های دنیا درس می‌خوانند. شما ما را فروختید تا برای فرزندان و خانواده‌های‌تان آسایش بخرید؛ ما مردم غریب و بی‌چاره را قربانی خواسته‌ها وامیال شخصی خود ساختید؛ ما هرگز شما را نمی‌بخشیم. برای تک تک آزمون‌های مان شب‌ها و روزها تلاش کردیم. سال‌ها پای درس مکتب و دانشگاه نشستیم. ما هرگز چنین نتیجه‌ای را تصور نمی‌کردیم. قطعاً این پایان این تلاش‌ها نخواهد بود و ما آن را هرگز به دید پایان حساب نمی‌کنیم. ما ادامه خواهیم داد. این جفای بزرگ و جبران ناپذیر؛ پذیرفتنی نیست و نخواهد بود.

بیشتر بخوانید
2 سال قبل - 113 بازدید

روایت شما؛ اگر جهالت ما را به بهشت می‌برد نمی‌خواهیم به بهشت برویم


نخستین لحظه‌ای که مکتوب وزارت تحصیلات عالی حکومت افغانستان را دیدم، با تمام وجودم ناامید شدم. آن‌ها در این مکتوب به صراحت بیان کردند که آغاز دروس دانشگاه‎‌های دولتی و خصوصی تا امر ثانی به تعلیق در آورده شده است. هرگز نمی‌توانم احساس آن لحظه‌ام را بیان کنم. لحظه‌ای که با تمام وجود احساس کردم تمام آن‌چه که تاکنون ساخته‌ام به یک باره نابود شده است. از خودم پرسیدم آیا نتیجه‌ی تمام آن تلاش‌های خستگی ناپذیر و شبانه روزی‌ام همین بود؟ بدون آن‌که به رویاهایم دست یابم دوباره خانه‌نشین شدم؟ هزاران سوالی که برای هیچ یک پاسخی نداشتم. هنوز باورم نمی‌شود که با یک مکتوب یک ملت را عزادار ساختند. نیمی از جمعیت افغانستان زنده زنده دفن شدند. مسلماً من تنها نیستم که آرزو و امید‌هایم نابود شده‌ است اما این موضوع هرگز نمی‌تواند نفس قضیه را تغییر دهد. دردی که در حقیقت میلیون‌ها دختر و زن فقط بخاطر جنسیت‌شان دارند تجربه می‌کنند. آه می‌کشم و گلویم پُر از بغض می‌شود. به روزگاری می‌اندیشم که شب‌ها تا صبح بیدار بودم. خودم را برای آزمون سرنوشت ساز کانکور آماده می‌کردم. به تلاش‌هایم فکر می‌کنم به این‌که چه سختی‌هایی را پشت سر گذراندم. شب‌های که تا نیمه‌های آن درس می‌خواندم. خواب ورود به دانشگاه را می‌دیدم. مشکلات اقتصادی، تلاش‌های شبانه روزی، خاطرات و لحظات تلخ و شیرین؛ همه را سپری کردم. هنگامی که در سال ۱۳۹۹ از مکتب فارغ شدم امید و آرزوی ورود به دانشگاه را داشتم. روزهای پایانی سال ۱۴۰۰ بود که در نهایت نتایج اعلان شد. توانستم آزمون کانکور را موفقانه سپری کنم و به رشته‌ی دلخواه ام «حقوق و علوم سیاسی» قبول شوم. برای تک تک آن شب‌ها و روزهایی که زحمت کشیدم خوشحال شدم. زیرا نتیجه آن چیزی بود که می‌خواستم. آزمون کانکور را در زمان جمهوریت سپری کردم. نتایج اما در زمان حکومت فعلی اعلان شد. حکومت فعلی با ورودش تمام مکاتب را به روی دختران بست. با گذشت هر روز محدودیت‌ها بیشتر شد. هنگامی که نتایج‌مان اعلان شد امیدوار شدم که می‌توانم به دانشگاه بروم و آینده‌ی خوبی را برایم بسازم. آینده‌ای که خیلی قبل‌ها در ذهنم ساخته بودم اش. اکنون اما دانشگاه‌ها نیز بسته شد. امید و آرزوهایی که تمام این سال‌ها در ذهنم پروراندم همه به یک باره نابود شد. اکنون من چون هزاران دختر دانشجوی دیگر ناامید و خسته هستم. در سرزمین خودم، در زادگاه خودم همانند یک فردی زندگی می‌کنم که گویا هرگز به این جغرافیا تعلق ندارد و از هیچ حقوقی برخوردار نیست.

بیشتر بخوانید
2 سال قبل - 120 بازدید

می‌جنگم تا روزی که زن بودن دیگر جرم نباشد


گاهی آن قدر حس گریختن در من فریاد می‌زند که حس می‌کنم دیگر هیچ نیرویی نمی‌تواند وادار به ماندنم کند. بارها اتفاق افتاده که صبح، وقتی چشمانم را باز کرده‌ام با خود گفته‌ام امروز دیگر روز آخر است. اما همیشه شب شد و من یادم رفت که باید از این‌جا می‌رفتم. یادم رفت که با خودم قرار گذاشته بودم تا بگریزم از تمام این باید‌ها و نبایدها. باور دارم که در گوشه‌ی دیگری از این جهان می‌توانستم راحت‌تر زن بودنم را زندگی کنم. آسان‌تر می‌شد خود و زنانگی‌ام را دوست بدارم و آن را زیر هزاران برقع مرئی و نامرئی پنهان نکنم. اما نتوانستم. هر بار که رخت سفر بستم، پایم لرزید. می‌دانم هیچ جایی در این هستی نیست که آرامشم را به من باز گرداند وقتی آرامش از درون من گریخته است. می‌دانم که باید بمانم و بجنگم، برای لحظه لحظه‌ی زن بودن و زن ماندنم، باید بجنگم. می‌دانم مادامی که در این جغرافیا هستم چاره‌ای جز جنگیدن ندارم، من با جنگ زاده شده‌ام. جنگیدن را وقتی به من آموختند که دوچرخه‌ام را به جرم بزرگ شدن از من گرفتند، وقتی مجبورم کردند خودم را در قفسی پارچه‌ای زندانی کنم، وقتی به من آموختند که خودم را نیارایم، بوی مُعَطر ندهم، پاشنه‌های کفشم صدا ندهد تا مبادا رجال دور و برم تحریک شوند. اما من جنگیدم. از آن روزها تاکنون، هر لحظه در جنگم؛ من به سهم خودم و به سهم تمام زنان این سرزمین می‌جنگم. من می‌جنگم تا شاید روزی دیگر زن بودن جرم نباشد. تا شاید روزی بیاید که زنی، زن بودن اش را پنهان نکند، تا زنانگی لکه ننگ نباشد. شاید روزی بیاید که دختران سالیان دور بعد از من، از زن بودن نهراسند؛ تا شاید زن بودن دیگر در این سرزمین مردپرورِ زن‌کُش، بهایی نداشته باشد. من می‌جنگم به امید روزهای دوری که دیگر بهای زن بودن، اسارت و بردگی جنسی نباشد؛ برای روزهایی که هیچ زنی در زیر هیچ قفس پارچه‌ای در بند نباشد. می‌خواهم اگر من و هم‌نسلانم نتوانستیم، لااَقل دختران‌مان هویت‌شان را از نام یک مرد وام نگیرند، آزادی بهای هیچ عشقی نباشد، می‌جنگم تا دیگر عایشه‌ای اتفاق نیفتد، صدیقه و خیام زیر سنگ‌های تحجر مدفون نشوند. من می‌جنگم تا دختران ما مجبور به تمکین نباشند، تا خروج من از خانه‌ام، به مجوز هیچ مردی صادر نشود، تا کسی دختران این سرزمین را چون گوسفندان بی‌زبان در ٩ سالگی به حراج نگذارد. من نه مرد ستیزم، نه رادیکال؛ من فقط یک زنم و می‌خواهم زن بمانم. دوست داشتم در سرزمینی زاده می‌شدم که با این همه بیگانه می‌بودم، اما افسوس که سهم من این است. سهم من نیز چون فروغ، آسمانی است که آویختن پرده‌ای آن را از من می‌گیرد، پرده‌ای که نه من، بلکه دیگران برایم می‌آویزند. زندگی من در پشت همین پرده‌ها شروع و در پشت همان‌ها هم تمام می‌شود. نمی‌توانم بایستم؛ توقف برای من مرگ است. می‌جنگم تا دختران بعد از من شاید زنان خوشبخت‌تری باشند.

بیشتر بخوانید
2 سال قبل - 125 بازدید

روایت شما؛ چشم به راه تعلیم


هیچ کسی بهتر از من با آرزو و تلاش‌های ویدا آشنا نیست. هنگامی که به ویدا می‌اندیشم نخستین تصویری که در ذهنم نقش می‌بندد، تصویری از ویداست در حالی که کتابی در دست دارد و شدیداً غرق مطالعه است. همسرم "ویدا دوست" دانشجوی سمستر‌ هفتم دانشکده‌ی حقوق و علوم سیاسی در دانشگاه کابل است. ویدای من این اواخر در آستانه‏‌ی اتمام دروس و آغاز نگارش پایان‏‌نامه‌ی خود بود. همواره خود را در کرسی و مناصب وکالت، دادستانی و دادرسی و در خدمت انسان و انسانیت، در راستای احقاق حقوق بشری قاطبه‌ی عوام می‌دید و چنین زیبا رویاپردازی می‏‌کرد. در انواع و اقسام سمینارها، کارگاه‏‌ها، گردهمایی‌ها و جلسات برای رشد و فهم خود اشتراک می‏‌کرد. تفریح "ویدا" هم کتاب بود و جز آن تفریح دیگر را نیاز نمی‏‌دید. همیشه وقت که برای خریداری به شهر می‏‌رفت، حتما و حداقل یک جلد کتاب نیز برای خود می‏‌خرید و برگشت او به خانه بدون خرید کتاب از کتاب‏‌فروشی‏‌های پل‌باغ‏‌عمومی، ناممکن بود. یک دانشجوی فعال که تمام فکر و ذکرش درس‌اش بود و همچون بسیاری از دانشجویان دختر هر روز برای رسیدن به آرزوهایش زحمت می‌کشید. ولی برای فروپاشی قصر رویاهای ویدایم، شکست آرزوهایش، انسداد بر پیشرفت‏‌های او؛ یک دستور جاهلانه و عاری از مبنای علمی و عقلایی و با محض از بادارپرستانه کافی بود تا دروازه‌ی دانشگاه‌‏ها به روی دختران کشور‌مان همچون دروازه‌ی مکاتب بسته شود. و این کاری بود که آهسته آهسته در حق ما صورت گرفت. چون در صورتی که همه‌ی قیود به یکبار‏‌گی وضع می‏‌شد، هر گروه به دفاع از منفعت خود برخاسته و توده‌‏ی عظیمی از جمعیت متشکل از گروه‌‏های مختلف به تظاهرات قیام می‌‏کردند، که این خود گروه مخالفین را سراسیمه می‌‏کرد؛ لذا این‏‌ها نیز با تفرقه‌‏افگنی و با مرور زمان و با برنامه‏‌ریزی، آهسته آهسته یکی پی دیگری حدود و ثغور مختلف را بر ملت گماردند، تا هر کس فقط برای دفاع از منفعت همان یک گروه برخیزد که بدان وابسته است؛ بدون این که سایر دسته‌‏ها برای این گروه شکست خورده برخیزند؛ و این گونه تعداد مظاهره کنندگان در تناسب به بپاخیزی توام همه‌ی اقشار، به سادگی مهار و پاشان می‌‏شوند. لذا موفقیت خود را در بی‏‌اتفاقی ملت دیدند تا این که کار به جایی رسید که نخست مکتب‌‏های اناثیه، سپس آرایشگاه‏‌ها، بعداً ورزشگاه‌‏ها و اخیراً مدرسه‏‌ها و دانشگاه‌‏ها بسته شدند و زنان را که بیشتر از نصف جمعیت را در جوامع امروزی تشکیل می‏‌دهند، خانه‌‏نشین ساختند. ولی این جا آخر کار نبود. چون ویدای ما با انگیزه‌‏دهی از طرف تک تک افراد خانواده‌ی پدری‌‏اش و خانواده‌ی من کاملا تجدید نفس کرده و با قوت بیشتر از پیش و با گفتن این الفاظ به پا بلند شد: «به آن خدای که مرا هست کرده و یک روز نیست می‌‏کند، باور دارم و می‌دانم که این هم می‌‏گذرد، پشت این تاریکی هم روشنی است، روزهای خوب بر می‏‌گردد، فقط کافی است که روحیه‌ی خود را از دست ندهیم و انگیزه مثبت خود را حفظ بکنیم و مهم‌تر این که همه‌ی خواهران دست به دست هم داده و به مبارزات آزادی طلبانه و حق خواهانه‌ی خویش ادامه بدهیم. ما کم نیستیم، ما ضعیف نیستیم، ما ناچیز نیستیم. ما، ما استیم، ما زن استیم؛ و تا رسیدن به منزل مقصود، مطالعه‏‌ی روزانه را مانند غذا خوردن عادت خود بسازیم.»

بیشتر بخوانید