روایت شما؛ کابوس در بیداری

2 سال قبل
زمان مطالعه 1 دقیقه

من صدیقه طوفان، دانشجوی رشته‌ی علوم سیاسی روابط بین‌الملل در دانشگاه ابن سینا هستم. چند سال پیش تحصیل را با تمام شور، هیجان ‌و اهداف دراز مدت آغاز کردم. تمام این سال‌ها هر روز، زحمت کشیدم.

طی کردن مسیر طولانی، مشکلات رفت و آمد، ترانسپورت و… کار هر روز من بود. همه را به جان خریدم تا بتوانم به موقع به صنف درسی‌ام حاضر شوم. درسی که با تمام وجودم می‌خواندم و عاشق‌اش بودم.

اکنون دانشجوی سمستر ششم دانشگاه هستم، دو- سه سمستر اخیر را با هزاران مشکل، زیر چتر حکومت سرپرست خواندم. طی این مدت قوانین محدود کننده‌ی زیادی بر زنان وضع شد. تمام این قوانین و مقررات را تنها بخاطر آرزو و آرمان‌هایی که داشتم پذیرفتم صرف به این جهت که نمی‌خواستم قطار رسیدن به آرزوهایم متوقف شود. می‌خواستم از تاریکی و جهل نجات پیدا کنم. زیرا خواستار زندگی ذلت بار و زندگی کور کورانه نبودم. می‌خواستم آگاهانه زندگی کنم. درک اساسی و درستی از زندگی داشته باشم و مفهوم زندگی را درست بدانم و به هیچ وجه خواهان یک زندگی معمولی نبودم. باور داشتم که تمام این‌ها از طریق علم و دانایی امکان پذیر است. اما با هزاران تأسف همه چیز نابود شد.

روزهای آخر آزمون‌مان بود، صبح زود در مسیر کورس بودم که یکی از دوستانم به من تماس گرفت و پس از احوال پرسی، پرسید که آیا امتحانات ام را تمام کرده ام یا خیر؟ پاسخ دادم که هنوز امتحان‌هایم تمام نشده و باقی مانده است و با کلی ذوق و هیجان برایش گفتم که اگر امتحان نداری خوب است که شب یلدا را با هم جشن بگیریم. اما او گفت که خبر داری که دانشگاه‌ها را بسته‌اند!؟ باورم نمی‌شد. با تعجب پرسیدم چه می‌گویی؟ و او بار دیگر حرفش را تکرار کرد و گفت که دانشگاه‌ها را بسته‌اند.

من از این خبر بی‌اطلاع بودم. شوکه شدم، باورم نمی‌شد. سریع انترنت‌ام را روشن کردم. اطلاعیه وزارت تحصیلات عالی را دیدم که به ‌راستی دانشگاه‌ها را به روی دختران بسته است. بسیار ناامید و جگرخون شدم، به راه ام ادامه دادم تا به کورس درسی‌ام برسم. در مسیر راه دختران دانش‌آموز کورس «کاج» و«کوثر دانش» را دیدم که گریه کنان، کتاب‌های‌شان را به دست گرفته و به سمت خانه‌های‌شان می‌روند. از آن‌ها پرسیدم چی شده؟ گفتند کورس‌ها را هم بستند و دختران اجازه‌ ندارند در هیچ جایی درس بخوانند. از من پرسیدند که خواهر؛ تو بگو گناه ما چیست؟ منی که خود هنوز در شوک بسته شدن دانشگاه‌ها بودم و نتوانسته بودم که این موضوع را هضم کنم، تنها با سکوت به آن‌ها نگاه کردم و تمام جواب من بغضی بود که راه گلویم را بسته بود. خسته و ناامیدتر از هر زمان دیگری شدم. حتی آفتاب به قشنگی روزهای دیگر نبود. احساس کردم دیگر حتی نمی‌توانم نفس بکشم. لحظه‌ای آرزو کردم؛ ای‌کاش خداوند از این زندگی نامعلوم و بی‌معنی آزادمان کند. دعا کردم که خدا جانم را بگیرد. این‌گونه حداقل یک‌بار می‌مُردم نه هر لحظه. من تنها نیستم، این تنها درد من نیست. تمام زنان و دختران افغانستان مشترک هر لحظه مرگ را تجربه می‌کنند. گاهی خودمان و گاهی آرزوهای‌مان زنده زنده دفن می‌شود.

خطاب من و هم‌نسلانم به کسانی است که باعث و بانی تمام این نابرابری‌ها، ظلم و استبداد شدند؛ زندگی ۳۶ میلیون انسان را به قهقراء بردند؛ زندگی نسل جوانی که نیمی از پیکر جامعه هستند را خراب و نابود کردند. اما زندگی‌ خودشان را نجات دادند و اکنون در بهترین کشورهای دنیا و در بهترین شرایط زندگی می‌کنند.

شماها دختران و پسران‌تان در امن‌ترین و بهترین دانشگاه‌های دنیا درس می‌خوانند. شما ما را فروختید تا برای فرزندان و خانواده‌های‌تان آسایش بخرید؛ ما مردم غریب و بی‌چاره را قربانی خواسته‌ها وامیال شخصی خود ساختید؛ ما هرگز شما را نمی‌بخشیم.

برای تک تک آزمون‌های مان شب‌ها و روزها تلاش کردیم. سال‌ها پای درس مکتب و دانشگاه نشستیم. ما هرگز چنین نتیجه‌ای را تصور نمی‌کردیم. قطعاً این پایان این تلاش‌ها نخواهد بود و ما آن را هرگز به دید پایان حساب نمی‌کنیم. ما ادامه خواهیم داد. این جفای بزرگ و جبران ناپذیر؛ پذیرفتنی نیست و نخواهد بود.

اشتراک گذاری
ثبت دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دیدگاه ها
دیدگاهی وجود ندارد!
ناشناس
تاریخ انتشار: ۱-۷-۱۴۰۳ -